نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

خمیر بازی

امشب داشتی خمیر بازی می کردی البته از نظرخودت از نظرمن که داشتی خمیر ها رو تکه تکه می کردی می ریختی توی کامیونت من هم داخل آشپزخونه بودم و داشتم بساط شام و به پا می کردم که دیدم داری برای خودش شعر می خونی دشنگ شدم من خوشل شدم من کلی هم تکرار می کردی  دیدم که خیلی آروم شدی با کامیون مشغول بودی منهم به سمت تراس رفتم همینکه داشتم می اومدم داخل اتاق گفتی مامان دیدی دشنگ شدم گفتم کو مامان من که ندید یکدفعه بینی تو نشون دادی گفتم چی شده بینیت گفتی خمیر داره توش دشنگ شده وای حول شده بودم خوابوندمت  زمین دیدم بله تا جا داشته خمیر رنگ سبز داخل شده با کلی زحمت خارج کردم اما زیاد در موردش بحث نکردم که از ذهنت پاک بشه ...
30 بهمن 1391

عقد خاله فریده

پنچشنبه 26 بهمن ماه دعوت شده بودیم مراسم عقد خاله فریده (دختر خاله )بابا محسن مامانی که از ظهر مراسم آماده شدن داشت و عصر هم پدر و پسر رفتن آرایشگا برای دیزاین مو بعداز کلی تشریفات به سمت تهران حرکت کردیم نمی دونم مثل اینکه همه فهمیده بودن ما داریم می ریم عروسی خیابونها کلی ترافیک بود ماهم که باید تا ستار خان می رفتیم توی ماشی عسل خان مامان طبق معمول از دل درد شروع کرد به سردرد رسید و بالاخره هم خوابش برد بابا محسن هم با آرامش اعصاب به رانندگی ادامه داد تا به تالار رسیدیم اول که چون از خواب بلند شده بود به مامان چسبیده بود بعد هم بهونه بابا رو کرد اما بیشتر از 10 دقیقه پیش بابایی نمود و دوباره اومد پیش خودم بعد آروم آروم با خاله ...
30 بهمن 1391

عکس های آتلیه

عزیز دلم دوست داشتم که یه تعداد از عکسهایی که برده بودمت آتلیه و برات بزارم اما فرصت نمی کردم یه تعدادی و هم توی آپ بعدی میزارم وروجکم اینجا 89/8/5 تقریبا پنج روز مونده بودکه چهار ماهت تموم بشه قربونت برم فندق کوچولو   جیگر طلای من با اون قبقبت وایی نگام نکنین خجالت می کشم بدوام برم پیشه مامانی لباس تنم کنه بگیر که اومدم مامانی عکس های تولد یک سالگی   فندقی موتور سوار قربونت برم که بعد از کلی  گریه و زاری که دوست نداشتی لباساتو عوض کنم با چشمای پر از اشک این ژست و گرفتی عکس های بالا هم به دلیل همکاری نکردن شما برای تعویض لباس با یک لباس گرفته شده (مامانی شرمنده ...
24 بهمن 1391

مادر و پسر عاشق

عزیزکم اونقدر دوست دارم که نمی دونم چکار کنم فکر می کردم که بزرگتر شی حتما وابستگیمون کمتر میشه اما نمی تونم یه لحظه ام ازت دور باشم باتمام شیطنت هات بازهم دلم می خواد که کنارهم باشیم جدایی برام کابوسه عزیز شیطونم نه نه البته خیلی هم آقا شدی توی تموم کارهای خونه شدی دست راستم و همش در حال کمک کردنی از زبون نگوکه ماشاالله کم نمی یاری شیرین زبونی های می کنی  که نگو دلم برات قش می ره روزی  صد بار میای بغلم می کنی میگی مامانی عاشقتم پسرم منهم عاشقتم تا میام لباس تنت کنم میگی مامان الان به نظرت ست شده بهم میاد خوردنی من ازالان به فکر ست کردنی راستی یاد گرفتی که از بیست تا سی و هم بشمری البته ا...
6 بهمن 1391
1